قطره قطره جمع گردد وانگهی سیلاب شود!!!!!
مردى، چندین رمه گوسفند داشت . آنها را به چوپانى سپرده بود تا در بیابان بگرداند
و شیر آنها را بدوشد. هر روز، شیر گوسفندان را نزد صاحب آنها مىآورد و او بر آن
شیر، آب مىبست و به مردم مىفروخت . چوپان، چندین بار، صاحب گوسفندان را نصیحت داد
که چنین مکن که این خیانت به مردم است . اما آن مرد، سخن شبان را به کار نمىبست و
کار خود مىکرد.
روزى، گوسفندان در میان دو کوه، به چرا مشغول بودند و چوپان،
بر بالاى کوه رفته، به آنها مىنگریست . ناگاه ابرى عظیم بر آمد و بارانى شدید،
بارید. تا چوپان به خود بجنبد، سیلى تند و خروشان، راه افتاد و گوسفندان را با خود
برد . چوپان، به شهر آمد و نزد صاحب گوسفندان رفت . مرد پرسید: چگونه است که امروز،
براى ما شیر نیاوردهاى؟ چوپان گفت:اى خواجه!چندین بار تو را گفتم که آب بر شیر
نریز و خیانت به مردم را روا مدار . اکنون آن آبها که بر شیرها مىریختى، جمع شدند
و گوسفندانت را با خود بردند.