مولا و لیلا
بشر بن حارث که به ((بشر حافى )) نیز شهرت دارد، از عارفان بنام قرن دوم است . وى
اهل مرو بود و گویند در ابتدا روزگار خود را به گناه و خوشگذرانى صرف مىکرد که
ناگهان به زهد و عرفان گرایید . علت شهرت او به ((حافى )) آن است
که هماره با پاى برهنه مىگشت . از او حکایات بسیارى نقل شده است؛ از جمله:
در
بازار بغداد مىگشتم که ناگهان دیدم مردى را تازیانه مىزنند. ایستادم و ماجرا را
پى گرفتم . دیدم که آن مرد، ناله نمىکند و هیچ حرفى که نشان درد و رنج باشد از او
صادر نمىشود. پس از آن که تازیانهها را خورد، او را به حبس بردند. از پى او رفتم
. در جایى، با او رو در رو شدم و پرسیدم: این تازیانهها را به چه جرمى خوردى؟ گفت:
شیفته عشقم. گفتم: چرا هیچ زارى نکردى؟ اگر مىنالیدى و آه مىکشیدى و مىگریستى،
شاید به تو تخفیف مىدادند و از شمار تازیانهها مىکاستند. گفت: معشوقم در میان
جمع بود و به من مىنگریست . او مرا مىدید و من نیز او را پیش چشم خود مىدیدم .
در مرام عشق، زاریدن و نالیدن نیست .
گفتم: اگر چشم مىگشودى و دیدگانت معشوق
آسمانى را مىدید، به چه حال بودى!؟ مرد زخمى، از تأثیر این سخن، فریادى کشید و
همان جا جان داد .
در این معنا، مولوى گفته است: