1 - برون آرید از تابوت دستم
هنگامى که اسکندر،
نشانه هاى مرگ را در خود دید، وصیتهائى کرد که ما در اینجا به ذکر چند نمونه از
آنها مى پردازیم : نخستین توصیه او این بود وقتى جنازه اش را در میان تابوت مى
گذارند، دستش را از تابوت بیرون بیاورند، تا مردم بدانند که اسکندر از این دنیا با
دست خالى رفت و چیزى از متاع دنیا را با خود نبرد چنانکه در اشعار شعرا آمده است
:
که از روز زمین چون دیده
بستم
|
برون آرید از تابوت ،
دستم
|
که تا بینند مغروران
سرمست
|
که از دنیا برون رفتم تهیدست
|
|
2 - وصیت عجیب او به مادرش
اسکندر هنگامى که
خود را در آستانه مرگ دید، بطلمیوس بن اذینه را که فرمانده سپاهیان او بود به
زمامدارى بعد از خود برگزید و به او وصیت کرد که تابوت مرا به اسکندریه نزد مادرم
حمل کنید و به مادرم بگوئید که مجلس عزاى مرا به این ترتیب تشکیل بدهد. سفره
طعام بگستراند و همه مردم کشور را به آن دعوت نماید و اعلام کند که همگان دعوتش را
بپذیرند، مگر کسى که عزیز و دوستى را از دست داده باشد، در آن مجلس شرکت نکند، تا
شرکت کنندگان در عزاى اسکندر با خوشحالى بدون خاطره تلخ وارد مجلس گردند و ایجاد
خوشحالى کنند تا مجلس عزاى اسکندر مانند مجلس عزاى دیگران با حزن و غم تواءم
نباشد. وقتى که خبر مرگ و وصیت او به مادرش رسید و تابوت اسکندر را در کنار
مادرش گذاشتند، مادرش نگاهى به جنازه فرزندش افکند و سپس گفت : ((اى کسى که ملک و حکومتت ، اقطار عالم را گرفته و همه
پادشاهان بناچار در برابر عظمت تو تعظیم مى کردند، ترا چه شده است که امروز در
خوابى و بیدار نمى شوى ؟ و در سکوت فرورفته اى و سخن نمى گوئى ؟)) سپس مطابق وصیت فرزندش اسکندر، به همه مردم کشور، اعلام
کرد که در مراسم عزا و اطعام شرکت کنند، به شرط اینکه شرکت کنندگان ، به مصیبت مرگ
دوست و عزیزى گرفتار نشده باشند، او ساعتها در انتظار نشست ولى هیچ کسى دعوت او را
اجابت نکرد، از خدمتگذاران مجلس از علت این امر جویا شد. در پاسخ گفتند: تو خود
آنها را از اجابت دعوتت منع کردى . گفت : چطور؟ گفتند: تو امر کردى که همه
دعوت ترا اجابت کنند، به شرط آنکه ((کسى که عزیز و
محبوبى را از دست داده جزء دعوت شدگان نباشد)) و در
میان اینهمه مردم کسى نیست که داراى این شرط باشد. وقتى که مادر اسکندر این مطلب
را شنید به اصل ماجرا پى برد و گفت : فرزندم با بهترین راه تسلیت مرا تسلى خاطر
داد.
|
نامه اى به مادر
اسکندر علاوه بر
وصیتى که به مادرش کرده بود و شرح آن گذشت ، نامه اى نیز به وى نگاشته بود که
فردوسى آن را در ضمن این اشعار بیان کرده است :
زگیتى مرا بهره این بد که
بود
|
زمان چون بکاهد نشاید
فزود
|
مرا مرده در خاک مصر
آکنید
|
به سالى زدینار من صد
هزار
|
گرآید یکى روشنک (9) را
پسر
|
نباید که باشد جز او شاه
روم
|
که او تازه گرداند آن مرز و
بوم
|
تا اینکه گوید:
من ایدر(10) همه کار کردم
ببرک
|
به اندرز من گوش باید
گشود
|
به این گفت من در نباید
فزود
|
نخست آنکه تابوت زرین
کنید
|
کفن بر تنم عنبر آگین
کنید
|
به کافور گیرید و مشک و
عبیر
|
وز آن پس تن من نهید اندر
وى
|
در پایان نامه گفت :
ترا مهر بد برتنم سال و
ماه
|
کنون جان پاکم زیزدان
بخواه
|
که فریاد گیرد مرا دست و
بس
|
که او نیست از مرگ خسته
روان
|
جنازه اسکندر را مطابق وصیت وى ، از بابل
به اسکندریه حمل کردند، تمام بزرگان اطراف جنازه را گرفتند و عده اى از حکماء معروف
یونانى و ایرانى و هندى و رومى و... کنار جناره اسکندر آمدند و هر کدام سخنى گفتند
که ذکر خواهد شد. پس از این وقایع ، بدستور مادرش ، جنازه را در اسکندریه دفن
کردند.
ادامه دارد......
|