خدایی از کجا کپی کردی اصلا کیفیتش خوب نی .......بعدشم اخوی گفتین وحدت دیگه خب از هردوتا مذهب بزار
پاسخ:
پشمک جان!!!!! اگر خوب اون فایل رو میدیدی متوجه میشدی که از ویژه نامه پلاک عزت هست!!!! از شما بعید بود (شایدم بعید نبود) دوم خیلی صدات از جای گرم میاد بیرون نه!!! تو اگه تونستی از یه شهید (تاکید میکنم فقط یک شهید) در دوران دفاع مقدس از بلوچستان (نه سیستان) یه عکس و مطلب بذاری مطمئن باش که حتما رییس جمهور مملکت هستی!!!!! سوم اینکه ما اینجا فقط در مورد اهل سنت کار میکنیم. در مورد شیعه کار زیاد شده و میشه شما طالب هستی برو جاهای دیگه رو ببین.
بعضی از شهدا معرفی شدند، اما از غفلت ما حتی اسمی از بعضیهاشون در کوچه و خیابانها، قفسه کتابخانهها، سایتها و روزنامهها نیست. یکی از همین شهدا شهید یازده سالهی سیستان و بلوچستان به نام شهید «سَبیل اخلاقی» است، شهیدی از همان فهمیده و بالازاده و بهنام محمدیها...
راستی برای این رزمندههای 11 ـ 12 ساله چه عنوانی میتوان نهاد که شایسته این همه مردانگی باشد؟!
آنهایی که اسلحه کلاشینکف هم قدشان بود، یازده سالههایی که میگفتند: میرویم از ناموسمان دفاع کنیم، میرویم تا دشمن را از خاکمان بیرون کنیم، میرویم تا راه کربلا را باز کنیم، میرویم تا سنگر بشود کلاس درسمان و شهادت کارنامه قبولیمان، میرویم اما مادر برای ما گریه نکنید تا دشمنشاد نشویم...
همه اینها حقیقت است که امروز پدران و مادران یازده دوازده سالهها به نقل از بچههای مردشان روایت میکنند، «سَبیل» حدود 5 سال بعد از آغاز جنگ تحمیلی در هورالعظیم و همان قدمگاه مردان بدر و خیبر شهید شد؛ رخصت رفتن به میدان رزم این شهید، نیز به نقل از پدرش خواندنی است، این دیدار با هماهنگی ریاست بنیاد شهید نیکشهر انجام گرفت.
* از هفت سالگی عضو بسیج بود
خانمحمد اخلاقی پدر پیر و مهربان شهید «سبیل اخلاقی» میگوید: من 5 دختر و 2 پسر دارم و شغلم کشاورزی است، سبیل در سوم تیر ماه 1353 در نیکشهر به دنیا آمد، او تا کلاس پنجم ابتدایی درس خواند و برای کمک کردن به من وارد زمینهای کشاورزی شد؛ با شروع جنگ تحمیلی رژیم بعث عراق علیه ایران، پسرم 7 ساله بود که به عضویت بسیج عشایر درآمد.
سَبیل بارها میخواست به جبهه برود اما سن و سالش کم بود و من نمیگذاشتم، اندام درشتی هم نداشت، پسرم برای رفتن به جبهه لحظهشماری میکرد، سال 64 که کشور درگیر جنگ بود و از سویی دیگر ضدانقلاب در نقاط مختلف سیستان و بلوچستان هم غائله میکردند.
یک روز «خان» که طالب جدایی مردم از انقلاب بود، مردم را دور خود جمع کرد و شروع کرد به امام خمینی(ره) ناسزا گفتن، او میگفت: «شما طرف ما هستید یا خمینی؟ طرف انقلاب نروید خمینی شما را میکشد» دعوای من با «خان» شروع شد، به او گفتم: «اگر امام را دوست نداری، حق نداری به او ناسزا بگویی، جان خودم را فدای یک تار موی امام میکنم» همین درگیری منجر شد که از من شکایت کنند و مرا به زندان بیاندازند.
* پسر یازده سالهام رخصت رزم را در زندان از من گرفت
چند وقتی بود که در زندان بودم، یک روز «سَبیل» به ملاقاتم آمد و گفت: «میخواهم به جبهه بروم، امام دستور دادند که برای اعزام به جبهه هر کس میتواند، برود، من میخواهم بروم و احتیاج به رضایت شما دارم» من هم به پسرم گفتم: «برو خاک ما را از دست بیگانگان و دشمنان انقلاب نجات بده».
* یازدهسالهام شبانه عازم جبهه شد
مادر شهید هم در ادامه میگوید: در غروب یکی از روزهای آذر سال 1364 شهید سبیل اخلاقی نزد من آمد وگفت: «مادر جان میخواهم به جبهه بروم.» که با مخالفت من روبهرو شد. من به او گفتم پسرم تو تنها فرزند پسر من هستی و من جز تو و سه خواهرت در حال حاضر کسی را ندارم. اما شهید میگفت: «مادر هر طور شده من باید به جبهه بروم و اگر خواست خداوند باشد شاید شهید شوم. من شهادت را دوست دارم. با شهادت و ریختن خون امثال من است که ما در جنگ پیروز میشویم». سبیل میگفت: «اگر ما جوانان مقابل این دشمن متجاوز را نگیریم، به خودش اجازه جسارت به خاک کشورمان را میدهد. من به بسیج محله میروم و از آنجا به سپاه خواهم رفت. شما تا برگشتن من بیدار بمانید.» این سخنان را در حالی که لباسهایش را جمع میکرد، میگفت و سپس به سوی مقر سپاه حرکت کرد.
من هم تا ساعت یک بعد از نیمه شب چشم به راه تنها پسرم (در آن زمان) بیدار ماندم. اما هر چه انتظار کشیدم، پسرم به خانه نیامد تا اینکه در همان انتظار به خواب رفته و با صدای اذان از خواب بیدار شدم.
بعد از اذان و خواندن نماز به دخترانم گفتم: «شما صبحانه درست کنید و بخورید، من میروم سپاه تا در مورد سبیل سؤال کنم. که آیا از سپاه آمده است یا نه؟» وقتی به سپاه رسیدم، سراغ سبیل را از آنها گرفتم. گفتند: «چنین شخصی اینجا نیامده است». من هم پس از ناامیدی به طرف خانه آمدم و دم در حیاط خانه چشم به راه و منتظر سبیل نشستم. در همین لحظه بود که یکی از آشنایان مرا در این حالت دید و پرسید: «چرا اینجا نشستهای؟ چشم به راه کی هستی؟!» من پاسخ دادم: «منتظر سبیل هستم. او از دیشب تا به حال به خانه بازنگشته».
در این لحظه بود که گفت: «مگر خبر نداری که دیشب تعدادی از رزمندگان ساعت 12 از نیکشهر به طرف جبهه اعزام شدند، من آنها را دیدم که حرکت کردند.»
چند وقت بعد از رفتن سبیل بود که یکی از خانمهای فامیل گفت: «بیا تا به همراه یکدیگر به دنبال سبیل برویم». من گفتم: «نه من نمیروم، او را به خدا سپردهام، هر چه خدا بخواهد همان میشود».
* نامههای که نوجوان یازده ساله برای مادرش نوشت
جز توکل به خدا کار دیگری نمیتوانستم انجام دهم. بعد از مدتی سبیل دو نامه از جبهه برای ما فرستاد، او در این نامهها نوشته بود: «مادر اگر من شهید شدم ناراحت نشوید. برای من گریه نکنید و برای اسلام و رزمندگان اسلام و انقلاب دعا کنید؛ اینجا حال من خوب است، دعایم کنید چون ما به دعای شما نیاز داریم؛ من از تمام زحمتهایی که برایم کشیدی تشکر میکنم، چون تو گردن من حق بسیاری داری. مادرم شیرت را حلالم کن و مرا ببخش و اگر من شهید شدم هنگام تشییع جنازه من بگویید: شهیدان زندهاند اللهاکبر، نگویید مردهاند اللهاکبر. چون شهیدان در پیشگاه خداوند روزی میخورند».
* شنیدن خبر شهادت سبیل در زندان
پدر شهید در ادامه گفت: حدود 45 روز میگذشت که یک شب حس عجیبی داشتم، خوابم نمیبرد، تا اینکه از بلندگوی زندان مرا صدا زدند، آنها خبر آزادی مرا دادند، به جناب سروان گفتم: «چرا مرا آزاد کردید؟!» او جواب داد: «پسرت شهید شده است باید بروی و او را شناسایی کنی».
مرا به سردخانه بردند، خودم را بالای سر «سبیل» رساندم، او را از بویش شناختم، وقتی کنار پیکر بیجان پسرم ایستادم، اصلاً گریه نکردم، کسانی که در اطرافم بودند، گفتند: «بچهات شهید شده، چرا گریه نمیکنی؟!» به آنها گفتم: «برای چه گریه کنم، او برای حفظ ناموس به جبهه رفت، من راضی بودم که او برود، حتی جنازهاش را برای من بیاورند»؛ تیر به سینه پسر یازده سالهام خورده بود.
* سبیل بچه خوبی بود
همرزمان سبیل از جبهه به نیکشهر آمدند، آنها میگفتند: «سبیل سناش کم بود اما در درگیریها همیشه شجاعانه میایستاد، رفته بود نماز بخواند و تیر به سینه او اصابت میکند، او را به تهران منتقل میکنند و روز نهم بهمن 1364 در بیمارستان به شهادت میرسد».
سبیل بچه خوب و مهربانی بود، او به مادرش گفته بود: «اگر من شهید شدم گریه کنی، در قبر ناراحت میشوم» مادرش هم با شنیدن خبر شهادت پسرم گریه نکرد.
وقتی از پدر شهید سراغ مادر سبیل را گرفتیم، او گفت: مادر سبیل حدود هفت سال است که از بیماری کلیوی رنج میبرد، برای درمانش او را به شیراز، کرمان و حتی پاکستان بردم اما حالش خوب نشد، البته یکی دو ماه پیش او را به بیمارستان امام خمینی(ره) تهران بردیم، فعلاً دارو میخورد کمی بهتر شده است.
* باید سختیها را تحمل کرد
اوضاع اقتصادی و امرار و معاش را از این پدر شهید میپرسیم، او میگوید: قبلاً در شرکت تعاونی کار میکردم اما الأن هیچ کالایی در آنجا نمیتوانیم، بگذاریم چون اجناس گران است و مردم نمیخرند؛ البته ما باید در گرانی و ارزانی صبر کنیم، این سختی را میشود تحمل کرد اما نعمت امنیت بهترین نعمت برای ماست.
* حاضرم هر کاری برای انقلاب اسلامی انجام دهم
در طول این سالها پایبند به انقلاب اسلامی و تابع خامنهای عزیز بودیم، اگر لازم باشد در راه انقلاب حاضرم بروم و لباس سربازها را بشویم.
انتهای پیام/م
به یاد دانش آموز شهید غلام حسین گرگ :
موضوع : شهدای دانش آموز ,
شهید هشت سال دفاع مقدس
دانش آموز شهید غلام حسین گرگ متولد روستای احمد آباد زابل است34)
شهید تا اواسط دوره دبستان را در زادگاهش گذراند و سپس به همراه خانواده به زاهدان عزیمت کرد.
از ویژگیهای ممتاز شهید ایستادگی در برابر اعمال خلاف شرع بود.
او در دبیرستان آمر به معروف و ناهی از منکر بود وبامنش ورفتار اسلامیش بهترین شیوه را برای عملی کردن معروف وطرد منکر به کار بست .
عضو انجمن اسلامی و بسیج دبیرستان بود واز همین طریق به جبهه رفت .
از شهیدعزیز گرگ نقل است که می گفت : به جبهه نیامده ام که بر گردم ،آمده ام که برگردم ،آمده ام که جان ناقابلم را در راه خدا و میهن اسلامی فدا کنم و سرانجام چنین نیز شد و او در معامله های سودمند به بهای جان جوار قرب الهی و تنعم جاودانه بر خوان گسترده حق را خریداری کرد.
شهید خلبان “محمدامین میرمرادزهی” در سال ۱۳۳۲ در خانوادهای متدین در روستای “سیب” از توابع شهرستان سراوان دیده به جهان گشود. چون به عنوان اولین فرزند خانواده محسوب میشد که خدا به ایشان عطا کرده بود، باعث شادی و مسرت و امیدواری همه گردید. ادب، مهربانی، خوشبرخوردی و خوشچهره بودنش در زمان کودکی، تحسین همه را برانگیخته بود.
دوران ابتدایی را در روستای سیب و دوران راهنمایی و دبیرستان را در شهرستان سراوان گذراند. در طی این مدت همکلاسیها و دوستان خوبی پیدا نمود. بنا به روایت دوستان زمان دبیرستانش، شهید دارای اخلاق خوب و حسنه و فردی خوشبرخورد و جذاب بود و تأثیر عمیقی بر رفتار و کردار ایشان داشت؛ تا جایی که همه دوستان و معلمان وی از اخلاق خوب و اندیشه و تفکر اسلامی وی متعجب بوده که او این اخلاق خوب و پسندیده را از کجا آورده . با اولین برخورد، همه مجذوب وی شده و دوستی بین ایشان پدید میآورد. خاطرات شیرین و جذاب بسیاری از وی از زبان دوستان و اطرافیانش وجود دارد.
خلبان شهید محمد امین میر مرادزهی
وی دارای بدنی تنومند و قدی بلند بود و علاقه زیادی به انجام کارهای سنگین داشت. عاشق خلبانی بود و پس از مطلع شدن از پذیرش و استخدام هوانیروز، به همراه یکی از هم استانیهای خود به نام “حسین پهلوان”، در دانشکده خلبانی نیروی زمینی ارتش به عنوان دانشجوی خلبانی هلیکوپتر کبری پذیرفته شد. دوران تحصیل را در تهران با موفقیت و به عنوان یکی از بهترین خلبانان و چتربازان به پایان رسانید. پس از آن در گروه رزمی و پشتیبانی هوانیروز اصفهان مشغول به خدمت شد. در آنجا از خلبانان موفق و توانمند و مسئولیتپذیر آنجا به حساب میآمد. در هنگام پیروزی شکوهمند انقلاب اسلامی به همراه دیگر همراهانش نقش ارزندهای در پیشبرد اهداف انقلاب ایفا نمود. از ابتدای شروع درگیری کردستان، در مبارزه و سرکوبی شرارتها نقشآفرینی بسزایی داشت و موفق شد با کمک همسنگرانش منطقه را از شر دشمنان معاند خارجی و فریبخوردگان داخلی پاکسازی کند.
در سال ۱۳۶۰جهت برقراری امنیت مردم شریف استان سیستان وبلوچستان طی ماموریتی به استان اعزام شد.
با شروع جنگ تحمیلی توسط رژیم بعثی عراق علیه مرز و بوم اسلامیمان، با میل و اشتیاق و افتخار در جبهه حضور یافت و در نبرد حق علیه باطل تلاشها و رشادتهای فراوان از خود بروز داد. همرزمانش شهامت و دلیری و تلاش وافر و علاقه شدید او به دفاع از خاک عزیز کشورمان و رشادتها و از خودگذشتگیهایش را نشانه شخصیت والای او میدانستند. اخلاق و رفتار خوبش زبانزد همگان بود. همیشه می گفت: تا خون در بدن داشته باشم، اجازه نمیدهم یک وجب از خاک میهن اسلامی به دست دشمن پلید بیفتد.
در یکی از سفرها که برای دیدن والدین به محل زادگاهش آمده بود، مادرش به خاطر علاقه و مهربانی که به این فرزند خوب و شایسته داشت، او را توصیه نمود که به وظیفهاش در دفاع از میهن اسلامی ادامه داده و در این راه هیچ کوتاهی نکند؛ اما مواظب خودش باشد که مادر تحمل خبر ناگوار از دست دادن فرزند را ندارد.
اما این شهید عزیز در پاسخ چنین بیان کرد که نه به هیچ قیمت و بهایی نمیتوانم در حالی که کشور در خطر هجوم دشمن قرار دارد، لحظهای از پای نخواهمنشست و درنگ نخواهم کرد. تا آخرین قطره خون از سرزمین و خاک و ناموس دفاع خواهم کرد. خون من از سربازی که روی زمین میجنگد، رنگینتر نیست. از مرگ هراسی ندارم و راضیم به رضای خدا و به شهادت افتخار میکنم، اگر خداوند نصیبم کند.
دومین زمان در آزمون استاد خلبانی، موفق شد؛ ولی با توجه به نیازی که در جبهه و جنگ به نیروهای کارآمد احساس میشد، حضور در جبهه را از تدریس و استاد خلبانی ترجیح داد.
دوستانش وی را فردی بسیار بیباک و نترس و جسور میشناختند. اکثر پروازهای او افتخاری و بدون نوبت و به صورت داوطلبانه بود. در پروازها گاهی برای سرکوبی نیروهای بعثی در خاک دشمن پیش میرفت.
در روز ۲۳ تیرماه ۱۳۶۱ به عنوان داوطلب و بدون این که نوبت پرواز او فرارسیده باشد، به اتفاق چهار فروند هلیکوپتر کبری به خاطر این که خاک کشور را از لوث وجود دشمن نجات دهد و پشتیبانی تعدادی از نیروهای ایرانی که در خطر پاتک دشمن قرار داشتند، به طرف بصره عراق به پرواز درآمد که هلی کوپترش در نزدیکی بصره به وسیله نیروهای ملعون بعثی مورد اصابت موشک قرار گرفت وهمراه کمکخلبان و همپروازش، “ایرج عیوضی” به درجه رفیع شهادت نائل گردید.
ارسال نظر
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیانثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
صحیح مسلم : هرکس شهادت را از خداوند صادقانه بطلبد، خداوند او را به منزلت و مقام شهدا می رساند؛ اگر چه در بستر بمیرد.
اصول کافی : هرکس در راه دفع ظلمی که به اوشده ، کشته شود، شهید است .
ان شاء الله خداوند به همه ما در بهشت برین مقام شهدا را عنایت فرماید