رفقای همیشگی

وبلاگ بچه های اردوی یاوران امین 3

وبلاگ بچه های اردوی یاوران امین 3

طبقه بندی موضوعی
پیام های کوتاه
آخرین نظرات
نویسندگان

نیت کنید و اشاره فرمایید

قالب میهن بلاگ

فال حافظ

۴۸ مطلب با موضوع «گلستان :: نثر» ثبت شده است

۲۲شهریور


یا قدوس


خدایا دلم به سان قبله نماست ؛ وقتی عقربه اش به سمت “تــــو” می ایستد ، آرام می شود …




۲۱شهریور


1 - برون آرید از تابوت دستم

هنگامى که اسکندر، نشانه هاى مرگ را در خود دید، وصیتهائى کرد که ما در اینجا به ذکر چند نمونه از آنها مى پردازیم :
نخستین توصیه او این بود وقتى جنازه اش را در میان تابوت مى گذارند، دستش را از تابوت بیرون بیاورند، تا مردم بدانند که اسکندر از این دنیا با دست خالى رفت و چیزى از متاع دنیا را با خود نبرد چنانکه در اشعار شعرا آمده است :

شنیدم در وصایاى سکندر
که گفتى با ارسطوى هنرور
که از روز زمین چون دیده بستم
برون آرید از تابوت ، دستم
که تا بینند مغروران سرمست

که از دنیا برون رفتم تهیدست


۱۹شهریور

بیمارى اسکندر و عجز پزشکان در معالجه او

اسکندر به قصد فتح بابل این شهر زیبا و عروس شهرها، عازم بابل شد پس ‍ از آنکه این شهر را فتح کرد در خود احساس بیمارى کرد، و لحظه به لحظه بر شدت بیماریش افزوده شد به گونه اى که امید زندگى از او قطع گردید و دانست که پیک مرگ به سراغش آمده است ، همانوقت نامه اى براى مادرش ‍ نوشت که بعدا خاطر نشان خواهد شد.
بقول فردوسى :

زبیمارى او غمى شد سپاه
                                                          چو بیرنگ دیدند رخسار شاه
همه دشت یک سر خروشان شدند
                                                       چو بر آتش تیز جوشان شدند

اسکندر که خود را در کام مرگ مى دید، نامه اى براى معلمش حکیم بزرگ ارسطاطالیس در مورد بیمارى خود نوشت ، ارسطاطالیس در پاسخ او مطالبى نوشت ، از جمله چنین توصیه کرد:

بپرهیز و تن را به یزدان سپار
                                    بگیتى جز از تخم نیکى مکار
زمادر همه مرگ را زاده ایم
                                  به بیچارگى تن بدو داده ایم
نه هرکس که شد پادشاهى ببرد
                                     برفت و بزرگى کسى را سپرد
بپرهیز و خون بزرگان مریز
                               که نفرین بود بر تو تا رستخیر

۱۶شهریور


اسکندر در میان پادشاهان ، شهره جهان است ، آوازه کشورگشائى و جهانگیرى و اقتدار او به همه جا رسیده ، خاور تا باختر، روم و ایران و هند تا چین و تبت ، همه را تحت تسخیر کشید و گشاینده سى و شش مملکت گردید، فردوسى در دیوان معروفش درباره او مى گوید:
((که او سى و شش پادشاه را بکشت ))
بالاخره او آنچنان عظمت و اقتدار پیدا کرد که به هر دیار که یورش مى برد و به هر کشور لشکر مى کشید، سلاطین و بزرگان آن دیار با تقدیم هدایا از او استقبال مى کردند و در برابر او سر تعظیم فرود مى آوردند در خطه هاى مختلف جهان شهرهائى به نام تاءسیس و مجالسى به نامش بر پا مى کردند.
عجیب اینکه تمام این کشورگشائى ها و فتح و جهانگیرى در مدت بسیار کوتاهى یعنى در پانزده سال ، آن هم در دنیاى آن روز انجام گرفته است ، چون

   

۰۷شهریور

ابوسعید را گفتند: کسى را مى‏شناسیم که مقام او آن چنان است که بر روى آب راه مى‏رود . شیخ گفت: کار دشوارى نیست؛ پرندگانى نیز باشند که بر روى آب پا مى‏نهند و راه مى‏روند.
گفتند: فلان کس در هوا مى‏پرد. گفت: مگسى نیز در هوا بپرد.
گفتند: فلان کس در یک لحظه، از شهرى به شهرى مى‏رود . گفت: شیطان نیز در یک دم، از شرق عالم به مغرب آن مى‏رود. این چنین چیزها، چندان مهم و قیمتى نیست . مرد آن باشد که در میان خلق نشیند و برخیزد و بخسبد و با مردم داد و ستد کند و با آنان در آمیزد و یک لحظه از خداى غافل نباشد.

۰۷شهریور

مردى، چندین رمه گوسفند داشت . آن‏ها را به چوپانى سپرده بود تا در بیابان بگرداند و شیر آن‏ها را بدوشد. هر روز، شیر گوسفندان را نزد صاحب آن‏ها مى‏آورد و او بر آن شیر، آب مى‏بست و به مردم مى‏فروخت . چوپان، چندین بار، صاحب گوسفندان را نصیحت داد که چنین مکن که این خیانت به مردم است . اما آن مرد، سخن شبان را به کار نمى‏بست و کار خود مى‏کرد.
روزى، گوسفندان در میان دو کوه، به چرا مشغول بودند و چوپان، بر بالاى کوه رفته، به آن‏ها مى‏نگریست . ناگاه ابرى عظیم بر آمد و بارانى شدید، بارید. تا چوپان به خود بجنبد، سیلى تند و خروشان، راه افتاد و گوسفندان را با خود برد . چوپان، به شهر آمد و نزد صاحب گوسفندان رفت . مرد پرسید: چگونه است که امروز، براى ما شیر نیاورده‏اى؟ چوپان گفت:اى خواجه!چندین بار تو را گفتم که آب بر شیر نریز و خیانت به مردم را روا مدار . اکنون آن آب‏ها که بر شیرها مى‏ریختى، جمع شدند و گوسفندانت را با خود بردند. - برگرفته از: قابوسنامه، ص 172 .

۰۷شهریور

بشر بن حارث که به ((بشر حافى )) نیز شهرت دارد، از عارفان بنام قرن دوم است . وى اهل مرو بود و گویند در ابتدا روزگار خود را به گناه و خوشگذرانى صرف مى‏کرد که ناگهان به زهد و عرفان گرایید . علت شهرت او به ((حافى )) آن است که هماره با پاى برهنه مى‏گشت . از او حکایات بسیارى نقل شده است؛ از جمله:
در بازار بغداد مى‏گشتم که ناگهان دیدم مردى را تازیانه مى‏زنند. ایستادم و ماجرا را پى گرفتم . دیدم که آن مرد، ناله نمى‏کند و هیچ حرفى که نشان درد و رنج باشد از او صادر نمى‏شود. پس از آن که تازیانه‏ها را خورد، او را به حبس بردند. از پى او رفتم . در جایى، با او رو در رو شدم و پرسیدم: این تازیانه‏ها را به چه جرمى خوردى؟ گفت: شیفته عشقم. گفتم: چرا هیچ زارى نکردى؟ اگر مى‏نالیدى و آه مى‏کشیدى و مى‏گریستى، شاید به تو تخفیف مى‏دادند و از شمار تازیانه‏ها مى‏کاستند. گفت: معشوقم در میان جمع بود و به من مى‏نگریست . او مرا مى‏دید و من نیز او را پیش چشم خود مى‏دیدم . در مرام عشق، زاریدن و نالیدن نیست .
گفتم: اگر چشم مى‏گشودى و دیدگانت معشوق آسمانى را مى‏دید، به چه حال بودى!؟ مرد زخمى، از تأثیر این سخن، فریادى کشید و همان جا جان داد .
در این معنا، مولوى گفته است:

عشق مولا کى کم از لیلا بود - - گوى گشتن بهر او اولى بود
۰۵شهریور

بهمنیار و بوعلى  

بوعلى در حواس و در فکر انسان فوق العاده اى بوده و شعاع چشمش از دیگران بیشتر و شنوایى گوشش تیز تیز بود. به طورى که مردم درباره او افسانه ها ساخته اند.
مثلا مى گویند هنگامى که در اصفهان بود، صداى چکش مسگرهاى کاشان را مى شنید.
شاگردش بهمنیار به او گفت : شما از افرادى هستید که اگر ادعاى پیغمبرى بکنید، مردم مى پذیرند و واقعا از خلوص نیت ایمان مى آورند.
بوعلى گفت : این حرفها چیست ؟ تو نمى فهمى ؟
بهمنیار گفت : نه . مطلب حتما از همین قرار است . بوعلى خواست عملا به او نشان بدهد که مطلب چنین نیست . در یک زمستان که با یکدیگر در مسافرت بودند و برف زیادى هم آمده بود، مقارن طلوع صبح که مؤ ذن مى گفت ، بوعلى بیدار بود و بهمنیار را صدا کرد.
بهمینیار گفت : بله .
بوعلى گفت : برخیز.
بهمنیار گفت : چه کار دارید؟
بوعلى گفت : خیلى تشنه ام . یک ظرف آب به من بده تا رفع تشنگى کنم .
بهمنیار شروع کرد استدلال کردن که استاد، خودتان طبیب هستید. بهتر مى دانید معده وقتى در حال التهاب باشد، اگر انسان آب سرد بخورد معده سرد مى شود و ایجاد مریضى مى کند.
بوعلى گفت : من طبیبم و شما شاگرد هستید. من تشنه ام شما براى من آب بیاورید، چکار دارید.
باز شروع کرد به استدلال کردن و بهانه آوردن که درست است که شما استاد هستید و لکن من خیر شما را مى خواهم من اگر خیر شما را رعایت کنم ، بهتر از این است که امر شما را اطاعت کنم . پس از آنکه بوعلى براى او اثبات کرد که برخاستن براى او سخت است .
گفت : من تشنه نیستم . خواستم شما را امتحان کنم . آیا یادت هست به من مى گفتى : چرا ادعاى پیغمبرى نمى کنى ؟ اگر ادعاى پیغمبرى بکنى مردم مى پذیرند. شما که شاگرد من هستى و چندین سال است پیش من درس ‍ خوانده اى ، مى گویم ، آب بیاور، نمى آورى و دلیل براى من مى آورى ، در حالى که این شخص مؤ ذن پس از گذشت چند صد سال از وفات پیغمبر اکرم (ص ) بستر گرم خودش را رها کرده و بالاى ماءذنه به آن بلندى رفته است تا آن که نداى (اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمدا رسول الله ) را به عالم برساند. او پیغمبر است ، نه من که بوعلى سینا هستم .


قبلی ۱ ۲ ۳ ۴ ۵