هنگامى که اسکندر،
نشانه هاى مرگ را در خود دید، وصیتهائى کرد که ما در اینجا به ذکر چند نمونه از
آنها مى پردازیم :
|
بیمارى اسکندر و عجز پزشکان در معالجه او
اسکندر به قصد فتح
بابل این شهر زیبا و عروس شهرها، عازم بابل شد پس از آنکه این شهر را فتح کرد در
خود احساس بیمارى کرد، و لحظه به لحظه بر شدت بیماریش افزوده شد به گونه اى که امید
زندگى از او قطع گردید و دانست که پیک مرگ به سراغش آمده است ، همانوقت نامه اى
براى مادرش نوشت که بعدا خاطر نشان خواهد شد.
اسکندر که خود را در کام مرگ مى دید،
نامه اى براى معلمش حکیم بزرگ ارسطاطالیس در مورد بیمارى خود نوشت ، ارسطاطالیس در
پاسخ او مطالبى نوشت ، از جمله چنین توصیه کرد:
|
اسکندر در میان
پادشاهان ، شهره جهان است ، آوازه کشورگشائى و جهانگیرى و اقتدار او به همه جا
رسیده ، خاور تا باختر، روم و ایران و هند تا چین و تبت ، همه را تحت تسخیر کشید و
گشاینده سى و شش مملکت گردید، فردوسى در دیوان معروفش درباره او مى گوید:
|
ابوسعید را گفتند: کسى را مىشناسیم که مقام او آن چنان است که بر روى آب راه
مىرود . شیخ گفت: کار دشوارى نیست؛ پرندگانى نیز باشند که بر روى آب پا مىنهند و
راه مىروند.
گفتند: فلان کس در هوا مىپرد. گفت: مگسى نیز در هوا بپرد.
گفتند: فلان کس در یک لحظه، از شهرى به شهرى مىرود . گفت: شیطان نیز در یک دم،
از شرق عالم به مغرب آن مىرود. این چنین چیزها، چندان مهم و قیمتى نیست . مرد آن
باشد که در میان خلق نشیند و برخیزد و بخسبد و با مردم داد و ستد کند و با آنان در
آمیزد و یک لحظه از خداى غافل نباشد.
مردى، چندین رمه گوسفند داشت . آنها را به چوپانى سپرده بود تا در بیابان بگرداند
و شیر آنها را بدوشد. هر روز، شیر گوسفندان را نزد صاحب آنها مىآورد و او بر آن
شیر، آب مىبست و به مردم مىفروخت . چوپان، چندین بار، صاحب گوسفندان را نصیحت داد
که چنین مکن که این خیانت به مردم است . اما آن مرد، سخن شبان را به کار نمىبست و
کار خود مىکرد.
روزى، گوسفندان در میان دو کوه، به چرا مشغول بودند و چوپان،
بر بالاى کوه رفته، به آنها مىنگریست . ناگاه ابرى عظیم بر آمد و بارانى شدید،
بارید. تا چوپان به خود بجنبد، سیلى تند و خروشان، راه افتاد و گوسفندان را با خود
برد . چوپان، به شهر آمد و نزد صاحب گوسفندان رفت . مرد پرسید: چگونه است که امروز،
براى ما شیر نیاوردهاى؟ چوپان گفت:اى خواجه!چندین بار تو را گفتم که آب بر شیر
نریز و خیانت به مردم را روا مدار . اکنون آن آبها که بر شیرها مىریختى، جمع شدند
و گوسفندانت را با خود بردند.
بشر بن حارث که به ((بشر حافى )) نیز شهرت دارد، از عارفان بنام قرن دوم است . وى
اهل مرو بود و گویند در ابتدا روزگار خود را به گناه و خوشگذرانى صرف مىکرد که
ناگهان به زهد و عرفان گرایید . علت شهرت او به ((حافى )) آن است
که هماره با پاى برهنه مىگشت . از او حکایات بسیارى نقل شده است؛ از جمله:
در
بازار بغداد مىگشتم که ناگهان دیدم مردى را تازیانه مىزنند. ایستادم و ماجرا را
پى گرفتم . دیدم که آن مرد، ناله نمىکند و هیچ حرفى که نشان درد و رنج باشد از او
صادر نمىشود. پس از آن که تازیانهها را خورد، او را به حبس بردند. از پى او رفتم
. در جایى، با او رو در رو شدم و پرسیدم: این تازیانهها را به چه جرمى خوردى؟ گفت:
شیفته عشقم. گفتم: چرا هیچ زارى نکردى؟ اگر مىنالیدى و آه مىکشیدى و مىگریستى،
شاید به تو تخفیف مىدادند و از شمار تازیانهها مىکاستند. گفت: معشوقم در میان
جمع بود و به من مىنگریست . او مرا مىدید و من نیز او را پیش چشم خود مىدیدم .
در مرام عشق، زاریدن و نالیدن نیست .
گفتم: اگر چشم مىگشودى و دیدگانت معشوق
آسمانى را مىدید، به چه حال بودى!؟ مرد زخمى، از تأثیر این سخن، فریادى کشید و
همان جا جان داد .
در این معنا، مولوى گفته است:
بوعلى در حواس و
در فکر انسان فوق العاده اى بوده و شعاع چشمش از دیگران بیشتر و شنوایى گوشش تیز
تیز بود. به طورى که مردم درباره او افسانه ها ساخته اند. |